گام نهم
روز اولی که وارد خانهاش شدی به تو گفت که ببین، این خانه قوانین خودش را دارد. این خانه راه و رسم خودش را دارد. من بیخود کسی را راه نمیدهم اینجا. میخواهم آدم بشوی. میخواهم آدم بشوی و برای اینکه آدم بشوی لازم است سختی بکشی. میخواهم آدم بشوی و میدانم که سختیکشیدن چقدر برای تو مشکل است گاهی. برای همین باید یک قراردادی را امضا کنی.
باید بگویی که هرچقدر هم سخت بود، هرچقدر هم ترسیدی، هرچقدر قلبت متحمل درد شد، فرار نکنی. بیایی سراغ خودم، بیایی توی آغوش خودم تا آرامت کنم. نکند بگذاری بروی ها.
قرارداد را گذاشت جلوت، قراردادی که در آن نوشته بود: وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ» و همه امضا زدیم که: قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا» برای اینکه : أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ» (سورهی مبارکهی اعراف | آیهی 172)
روزی که خواست ما را به خانهاش راه بدهد، وقتی خواست بچههای بابا آدم را بفرستد روی زمین، قرارداد را جلویمان گذاشت که: اگر من پروردگارتانم، اگر میخواهید در خانهی من باشید، امضا کنید. و ما همه گفتیم بله که هستی، بله که هستیم. و امضا زدیم.
برای اینکه امروز، وقتی نشستهای پشت در اتاق، نتوانی بگویی نگفته بودی. نتوانی بگویی من نمیدانستم عاقبتم اینجاست. امضایت پای قرارداد هنوز تازه است چون.
وقتی قدم گذاشتی توی خانه اما، همه چیز فراموشت شد. بیخود چرخیدی و خوردی و خوابیدی و تا یک چیزی که میخواستی به دستت نرسید، یاغی شدی. سر کشیدی. رفتی. رفتی. زیر زیر معامله.
و حالا باید تاوانش را بپردازی.
نه اینکه دلش بخواهد تو را آزار بدهد ها. نه اینکه خوشش بیاید از دیدن اشکهای تو ها. نه. مثل وقتی که مامان سرت داد میکشد و بعد میرود توی اتاق گریه میکند. خودش هم نشسته و اشک میریزد برای تو. ولی قول قول است. حرف حرف است.
تو بهش گفتی آدمم کن به هر راهی که توانستی، و او حالا باید برای اینکه پای قولش بماند تو را از خود براند. برای اینکه به خودت بیایی شاید. شاید.
حالا باید غرزدن را تمام کنی. باید منت بکشی. دلبری کنی. باید دستش را ببوسی و بگویی به خودش قسم که این بار از مسیر در نمیروی.
فَبِالْیَقِینِ أَقْطَعُ لَوْ لاَ مَا حَکَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِیبِ جَاحِدِیکَ وَ قَضَیْتَ بِهِ مِنْ إِخْلاَدِ مُعَانِدِیکَ لَجَعَلْتَ النَّارَ کُلَّهَا بَرْداً وَ سَلاَماً وَ مَا کَانَتْ لِأَحَدٍ فِیهَا مَقَرّاً وَ لاَ مُقَاماً
من که میدانم اگر تو از اول قول نداده بودی و امضا نکرده بودی که بچههای سرکش را تنبیه کنی، هرچه اخم بود را از ریشه میزدی که نکند دل بچههایت یک لحظه بلرزد. من که میدانم تو هر آتشی را فوت میکردی تا نکند دست بچههایت را بسوزاند. من که میدانم نمیگذاشتی هیچکس، هیچوقت، هیچ دردی را تجربه کند، اگر پای آن قرارداد را امضا نکرده بودی.
لَکِنَّکَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُکَ أَقْسَمْتَ أَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْکَافِرِینَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنْ تُخَلِّدَ فِیهَا الْمُعَانِدِینَ
ولی خب قول دادهای. قرار گذاشتهای که ما را آدم کنی. و قرار گذاشتهای که هرکسی راه خطا رفت و خانه را برای دیگران ناامن کرد، سریع اخراج کنی و بفرستی به قعر تاریکترین جنگلها. راستش. همینکه دیگر پشت در اتاق بمانند وقتی صدای خندهی تو و بقیهی بچهها را میشنوند خودش هم جهنم است، هم تاریک.
وَ أَنْتَ جَلَّ ثَنَاؤُکَ قُلْتَ مُبْتَدِئاً وَ تَطَوَّلْتَ بِالْإِنْعَامِ مُتَکَرِّماً:
و خب، مرد است و قولش. یک روزی که حتی قدیمیترین آدمها هم دیگر یادشان نمیآید یک قولی دادهای که هنوز هم به آن عمل میکنی. چه قولی؟:
اَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ
آنها که معنای لبخند و صلحند در جهان، با کسانی که فقط باعث درگیری و آزار دیگران میشوند برابرند؟ نچ!
اِلهى وَ سَیِّدى فَاَسْئَلُکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتى قَدَّرْتَها وَ بِالْقَضِیَّةِ الَّتى حَتَمْتَها وَ حَکَمْتَها وَ غَلَبْتَ مَنْ عَلَیْهِ اَجْرَیْتَها
ولی خدا جانم، من تو را به همان قرارداد قسم میدهم. تو را به این عزم راسخت قسم میدهم. تو را به این کاری که میدانم حتماً انجامش میدهی، به این تحریمی که میدانم حتماً اعمالش میکنی، به این دوری که میدانم حتماً به من تحمیلش میکنی چون حقم است، قسمت میدهم.
اَنْ تَهَبَ لى فى هذِهِ اللَّیْلَةِ وَ فى هذِهِ السّاعَةِ کُلَّ جُرْمٍ اَجْرَمْتُهُ وَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ کُلَّ قَبِیحٍ أَسْرَرْتُهُ وَ کُلَّ جَهْلٍ عَمِلْتُهُ کَتَمْتُهُ اَوْ أَعْلَنْتُهُ أَخْفَیْتُهُ اَوْ اَظْهَرْتُهُ وَ کُلَّ سَیِّئَةٍ أَمَرْتَ بِاِثْباتِهَا الْکِرامَ الْکاتِبینَ
که کل دفتر سیاهمشقم را پاک کنی. همهی نقاشیهای زشتم را، همین امشب، همین ساعت، همین لحظه از دفتر بکنی یک جوری که حتی جایشان هم باقی نماند. هر اشتباهی که کردم، هر کار آبروبری قایمکی انجام دادم، هر حماقتی که پنهان یا جلوی چشم همه انجامش دادم، بیین. هر چیزی که تا به حال این فرشتههای روی شانهام و نویسندههای انتشاراتیات نوشتهاند را پاک پاک پاک کنی.
لَّذینَ وَکَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما یَکُونُ مِنّى وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَىَّ مَعَ جَوارِحى
همان نویسندههایی که بهشان گفته بودی اگر من چپ رفتم و راست آمدم بنویسند، که حرکات کوچک صورتم را هم بنویسند.
وَ کُنْتَ اَنْتَ الرَّقیبَ عَلَىَّ مِنْ وَراَّئِهِمْ وَالشّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ
و خودت هم آنجا بودی. هرچیزی که از زیر دست آنها در میرفت را خودت میدیدی.
وَ بِرَحْمَتِکَ اَخْفَیْتَهُ وَ بِفَضْلِکَ سَتَرْتَهُ وَ اَنْ تُوَفِّرَ حَظّى مِنْ کُلِّ خَیْرٍ اَنْزَلْتَهُ اَوْ اِحْسانٍ فَضَّلْتَهُ اَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ اَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ اَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ اَوْ خَطَاءٍ تَسْتُرُهُ
بعد یک نگاه میانداختی به چپ، یک نگاه به راست، و وقتی حواسشان نبود، یک سری از کارهای ناجورم را از دفترهایشان پاک میکردی. یک سری جوابهای غلط برگهی امتحانم را درست میکردی، سوت میزدی که یعنی حواست نیست دارم چه کار میکنم و بعد به رویم هم نمیآوردی حتی.
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
فکر کردی من نمیدانم؟ فکر کردی من تو را نمیشناسم آقای خدا؟ فکر کردی دستت برای من رو نشده؟ فکر کردی فرشتهها نبینند، من خودم نمیبینم دست نوازشگرت را؟ فکر کردی خودم حواسم نیست هی کج میروم و هیچکس نمیفهمد؟ فکر کردی خودم حالیام نشده که اگر تا به حال آبرویم نرفته، به خاطر تو بوده؟
زکی. من که فرشته نیستم هیچی ندانم. من آدمم. من همروح توام. من همانم که خودت با دست گلش را سرشتی. من تو را مثل کف دستم میشناسم.
باز کن. باز کن.
یا رب. یا رب. یا رب.
پ.ن: هفتهی بعد این موقع، توی بغلش نشستهایم.
راه درازی بود. نبود؟
گام هشتم
ما عادت میکنیم به بخشیدهشدن. وقتی حس میکنیم کسی دوستمان دارد، کسی هست که همیشه صدایمان میزند، کسی هست که آغوشش همیشه باز است، خیالمان راحت میشود و پشتمان گرم. برای همین دیگر ککمان نمیگزد که آزارش دهیم. چون میدانیم که میبخشد. چون میدانیم که دوستمان دارد. عادت میکنیم که وقتی میرسیم به خانه، راحت باشیم، هرجوری که دلمان میخواهد بگردیم، شه باشیم، بداخلاق باشیم، داد بزنیم و بدانیم که ما به هرحال وصلهی تن همیم و مهم نیست که چه رفتاری از خودمان نشان بدهیم.
ولی هرچیزی خط پایانی دارد. هرچیزی.
یک بار، با او خیلی بد تا میکنی. آنقدر بد که تا چند لحظه فقط در سکوت، با چشمهای متحیر نگاهت میکند. باورش نمیشود این تویی. یعنی خب ایرادی نداشت اگر گهگاه ظرفها را میشکستی، ایرادی نداشت اگر بعضی وقتها داد میزدی، حتی غرولندهای همیشگیات هم مهم نبود، اما اینکه بگذاری بروی؟ اینکه فرار کنی؟ اینکه به او بگویی عاشقت نیست و عاشقش نیستی؟ اینکه همهچیز را بگذاری کنار و بروی؟ نه. نه. این یکی قابل بخشش نیست.
میروی، دلتنگی جانت را تکهتکه میکند. میروی، دنیا بیچارهات میکند. میروی، میبینی چقدر هرکسی به جز او بیحوصله است در برابرت. میروی، میبینی چقدر هیچکس او نیست. میروی، میبینی هیچ چیز نمیارزید که از خانهی او بیرون بروی. میروی. میبینی نباید میرفتی.
وقتی برمیگردی، یک نوری در چشمهایش خاموش شده. میگذارد بیایی تو، ولی خودش را حبس میکند در اتاق. میگذارد پناه بگیری، اما فقط چون دلش برایت سوخته. و تو طاقت نداری. تو نمیتوانی. تو نمیتوانی بیمحبتش زندگی کنی. وقتی یکبار طعمِ لوسشدن برای او را چشیدی دیگر نمیتوانی نگاه سردش را طاقت بیاوری. دنیا بدون او مزهی هیچی میدهد. هر لقمه را با بغض قورت میدهی و فکر میکنی هنوز هم در را به رویت باز نکرده. هفتهها گذشته و هنوز هم در اتاقش مانده. هفتهها گذشته و صدایت نزده. هفتهها گذشته و صدایش را نشنیدهای.
دوباره میروی دم در. دفعهی قبل که هرچه عجز و لابه کردی جواب نداد. هرچه خودت را لوس کردی جواب نداد.
این دفعه میروی که دوباره غرغر کنی. که بشوی همان توی قبل. که شاید یادش بیاید بچهی تخس و بیکلهاش را. که شاید یک لحظه بخندد به تهدیدکردنهایت و دلش نرم شود. که شاید برگردد.
لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْکِی
آخ خدا، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته. نمیدانم حتی از کجا شروع کنم و برایت تعریف کنم. نمیدانم حتی برای چی گریه کنم.
لِأَلِیمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ
سرت غر بزنم که اصلاً چرا مرا توی این آتش انداختهای؟ چرا اینقدر درد به جانم دوختهای؟ چرا مرا تنها گذاشتهای؟ یا جیغ بکشم که چرا بعد از این همه وقت هنوز هم نمیگذاری ببینمت؟ حتی یک روزش هم زیادی است عزیزم. حتی یک روزش هم زیادی است.
فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ
قرار است مرا بگذاری کنار آدم بدها؟ هان؟ قرار است وقتی مهمانی میگیری دیگر مرا دعوت نکنی؟ قرار است از این به بعد مرا جزو رفقایت حساب نکنی؟ قرار است اسمم را بنویسی توی لیست سیاهت؟ قرار است مرا هم مثل آدمهای نامردی که اذیتت کردهاند بسوزانی؟ قرار است مرا از بقیهی عزیزانی که به واسطهی تو پیدایشان کرده بودم دور کنی؟ آخر اگر کسی در حق تو نامردی کند، تو میتوانی بدجوری او را بچزانی.
فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ وَ هَبْنِی (یَا إِلَهِی) صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَى کَرَامَتِکَ أَمْ کَیْفَ أَسْکُنُ فِی النَّارِ وَ رَجَائِی عَفْوُکَ
باشد. قبول. اصلاً گیرم مرا آنقدر قوی کنی که بتوانم هرچه آتش و داغ را تحمل کنم. اصلاً گیرم پوستم ضدگلوله شود و هرچه تیر زدی دردم نگیرد. اصلاً گیرم همهی دنیا را از من گرفتی و من توانستم تنهایی را هم تاب بیاورم. هان؟ اصلاً توانستم آتش جهنمت را هم طاقت بیاورم. تو فکر کردی غصهی من اینهاست؟ تو فکر کردی من صبح و شب گریه میکنم نگرانم مرا بسوزانی؟ فکر کردی من اینهمه زاری میکنم که تو دوباره مرا قبول کنی، به خاطر ترس از عذابت است؟ نه آقا! نه! من میترسم که از تو دور باشم. جهنم آتشش را بگذارد دم کوزه و آب مذابش را بخورد! من میترسم مرا بیندازی توی یک سیاهچالی که از تو دور باشد. من میترسم آنقدر آنجا تاریک باشد که نتوانم تو را ببینم.
من از آتش نمیترسم آقای خدا! من هر آتشی را تحمل میکردم، اگر نمیدانستم تو آنجایی و صدای مرا میشنوی. اگر امیدم به دستهای تو نبود. اگر باور نداشتم به تو که نجاتم بدهی.
فَبِعِزَّتِکَ یَا سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ أُقْسِمُ صَادِقاً
به سبیلت قسم
لَئِنْ تَرَکْتَنِی نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَیْکَ بَیْنَ أَهْلِهَا ضَجِیجَ الْآمِلِینَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَیْکَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِینَ وَ لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ
اگر آنجایی که مرا حبس کردهای، دهنم را نبسته باشی و بگذاری حرف بزنم، مثل آن کسانی که آرزوهای برآوردهنشده دارند، ناله میزنم. مثل کسانی که پشت دادسراها فریاد میکشند برای عدل، داد میکشم. مثل کسانی که همین الان عزیزشان جلوی چشمشان مرده، زار میزنم.
چنان جیغ و دادی به راه بیندازم که هفت آسمان دورم جمع شوند.
وَ لَأُنَادِیَنَّکَ
و وقتی همه دورم را گرفتند، تو را صدا میکنم.
أَیْنَ کُنْتَ یَا وَلِیَّ الْمُؤْمِنِینَ یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ وَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
آهای. کجایی؟
مگر تو ولیِ مومن نیستی؟ مگر ولی نباید مراقب اولادش باشد؟ مگر تو همان قلهای که همهی عاشقان پی فتحش بودند نیستی؟ مگر تو آن قاضی که فریادرس بیچارههای درمانده است نیستی؟ مگر تو معشوق قلبهای کوچک نیستی؟ مگر تو خدای این دنیا نیستی؟ مگر تو خدای من نیستی؟
کجایی؟
أَ فَتُرَاکَ سُبْحَانَکَ یَا إِلَهِی وَ بِحَمْدِکَ تَسْمَعُ فِیهَا صَوْتَ عَبْدٍ مُسْلِمٍ
صدای مرا میشنوی؟ مگر میشود که نشنوی. صدای مرا، صدای کسی که تسلیم عشق تو شده را میشنوی؟
سُجِنَ فِیهَا بِمُخَالَفَتِهِ وَ ذَاقَ طَعْمَ عَذَابِهَا بِمَعْصِیَتِهِ وَ حُبِسَ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا بِجُرْمِهِ وَ جَرِیرَتِهِ
حالا گیرم که زندانی شده باشم چون تو روی تو ایستادم. گیرم که دستهایم را بستهای چون بد کردم. گیرم که به خاطر جرمی که مرتکب شدهام مرا حبس این زندان کردهاند. هرچی اصلاً!
تو خدای من هستی یا نه؟
وَ هُوَ یَضِجُّ إِلَیْکَ ضَجِیجَ مُؤَمِّلٍ لِرَحْمَتِکَ وَ یُنَادِیکَ بِلِسَانِ أَهْلِ تَوْحِیدِکَ وَ یَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ بِرُبُوبِیَّتِکَ
هرچه که باشم، الان دارم زار میزنم. صدایم را میشنوی یا نه؟ گریه میکنم چون به تو امید دارم و نمیبینمت. من دارم با همان زبانی که آدم بزرگهای دیار تو صدایت میزدند صدایت میزنم. همان زبانی که تو را رحیم خوانده. تو را مشفق خوانده. تو را عشق خوانده. گریه میکنم چون من دست پروردهی خودتم. چون من بچهی کوچک خودتم.
یَا مَوْلاَیَ فَکَیْفَ یَبْقَى فِی الْعَذَابِ وَ هُوَ یَرْجُو مَا سَلَفَ مِنْ حِلْمِکَ أَمْ کَیْفَ تُؤْلِمُهُ النَّارُ وَ هُوَ یَأْمُلُ فَضْلَکَ وَ رَحْمَتَکَ أَمْ کَیْفَ یُحْرِقُهُ لَهِیبُهَا وَ أَنْتَ تَسْمَعُ صَوْتَهُ وَ تَرَى مَکَانَهُ أَمْ کَیْفَ یَشْتَمِلُ عَلَیْهِ زَفِیرُهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفَهُ أَمْ کَیْفَ یَتَقَلْقَلُ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ صِدْقَهُ أَمْ کَیْفَ تَزْجُرُهُ زَبَانِیَتُهَا وَ هُوَ یُنَادِیکَ یَا رَبَّهْ أَمْ کَیْفَ یَرْجُو فَضْلَکَ فِی عِتْقِهِ مِنْهَا فَتَتْرُکُهُ (فَتَتْرُکَهُ) فِیهَا
آره؟ میشنوی؟ پس چطور دلت میآید من اینجا بمانم؟ نمیشنوی میسوزم؟ نمیبینی مرا میزنند؟ نمیدانی چه بلایی به سرم آمده توی این دورترین نقطهی دنیا از تو؟ صدای فریادم را میشنوی، زخمهای خونبارم را میبینی و من هنوز اینجا حبسم؟
هَیْهَاتَ مَا ذَلِکَ الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِکَ وَ لاَ مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِینَ مِنْ بِرِّکَ وَ إِحْسَانِکَ
نهخیر! من تو را اینجور نشناختهام. مامان و بابا تو را اینجور برای من تعریف نکردهاند. آدمخوبهایی که تو را دیدهاند تو را این شکلی برای من ترسیم نکردهاند. اگر من بندهام و عمری تو را بندگی کردهام، اگر من عاشقم و عمری تو را عاشقی کردهام، خوب میدانم که از تو بعید است با محبوبت چنین رفتاری کنی.
من تو را شناختهام. من تو را به محبت شناختهام. محبت تو مرا تنها نمیگذارد توی سیاهیها.
پ.ن: فقط دو گام دیگر مانده.
از شب قبل میدانستم امروز قرار است از چه بنویسم. مطمئن بودم. حتی از صبح تا به حال که هزار و یک چیز دیگر پیدا کردم برای نوشتن هم باز یقینم تغییر نکرده بود. قرار بود روضهای بنویسم که دیشب وقتی توی ذهنم جرقه زد، از دردش خواب از سرم پرید، چرخیدم دور خودم، منگ شدم تا وقتی کاغذم را پیدا کنم و بنویسمش. بعد هی تصاویرش پیش چشمم آمد و هی اشک حلقه زد. صبح که بیدار شدم برای نماز هم بیشتر ازش نوشتم. گفتم به به. به وضو و نماز هم مبارکش کردم. قبل از ظهر که رفتم هیئت و پای نمایش زار زدم هم کلی تعبیر و استعارهی جدید برای متن پیدا کردم، ظهر که با سر افراشته رفتم مصلی تا نماز ظهر عاشورا بخوانم و برای آنها که صدای اذان را میشنیدند و هنوز طبل میکوبیدند و خیرالعمل را گذاشته بودند پای مستحب هم سر تاسف تکان دادم و رفتم داخل تا زیر سایهی درختها نماز بخوانم و گفتم به به. عاشورایی هم شد ایدهام.
رسیدم خانه. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. سه ساعت گذشت. دیگر هیچچیز توی سرم نبود. آمدم پشت کیبرد تا بازنویسیاش کنم و هیچچیز نبود. هیچچیز. توی خانه وقتی صدایم زدند با خشم در اتاق را بستم، با بغض کوبیدم روی صفحهی لپتاپ و نشستم یک گوشه. و نشد. نتوانم بنویسمش. روضهام نخوانده توی سینه حبس شد.
این پاراگراف قبلی و آن کارها که گفتم اسمش ریا نیست. اسمش سندرومِ شمر است. میدانید؟ نمازخوان است. مجلس روضهبرو است. توی تمام صحنهها حاضر است، جانباز جنگ است، ولی وقتی میرسد پای کیبرد، کلمات اشتباه تایپ میکند. متن اصلی را گم میکند. متنِ دستنویس را هم دارد ها. نسخهی خطی، داغ داغ از آسمان آمده. حتی یک چیزهای درست و حسابیای هست که خودش هم نوشته. ولی حتی از روی چرکنویس خودش هم نمیتواند درست بازنویسی کند.
سربالا گرفته، خودش را برده بالا تا درجهی قدسی و معصومیت، خودش را مصون از هر گناه میداند، صحابه صحابه و یار یار از زبانش نمیافتد، فکر میکند حالا که دو تا حرف زده و اشکی گرفته، دیگر بندهی مقرب است، دیگر روی بال ملائک قدم برمیدارد. قرآن را غلیظ میخواند. ولی کلمهی اشتباه تایپ میکند.
میرود وسط صحنه. راست را نگاه میکند. چپ را نگاه میکند.
کاغذ را میگذارد توی ماشین تحریر و تایپ میکند: تیر سه شعبه/ خنجر تیز/ نعل تازهی اسب/ آتش/ گوشواره/ معجر/ طلا/ طلا/ طلا» بعد کاغذهای خودش را تکثیر میکند و میدهد دست سپاهش. سپاه میخواند: طلا/ طلا/ طلا»
نه همه ها. بعضیها اعلامیه را پاره میکنند و میاندازند که بروند، ناگهان کاغذی پیچیده دور یک سنگ کوفته میشود توی صورتشان که : هر کس برگردد خودش و خانوادهاش سلاخی میشود» بعد برمیگردد.
نه همه ها. بعضیها میگویند خودم و خانوادهام فدای سر نوهی پیغمبر. ناگهان کاغذی توی زرورق پیچیده میرسد که : نوهی پیغمبر است که باشد. کافر است اما. پسر علی است که کافر بود. یادتان نیست روی منبرها چقدر نفرینش میکردند؟ خب این پسر همان مرد است. نفرینش کنید. بکشیدش که خدا شما را به بهشت راهی کند. او اصلاً مسلمان نیست.»
خونش به جوش میآید. میرود جلو. قرآنِ زندهی خدا را ورق ورق میکند توی صحرا. ارباً ارباً. ارباً ارباً. به شمشیرِ خونینِ رفیقش که که تازه دستِ پسر نوجوانی را قطع کرده نگاه میکند و میگوید تقبل الله.
یک عمر یقین کرده به خودش. به نمازهایش. به روزههایش. به ایمانش. به علمش. به ریشش. به چادرش. یک روز یک کلمهی اشتباه تایپ میکند. و لعن الله الی یوم القیامه.
خدایا، شمر نشویم. شمر نشویم. شمر نشویم.
خدایا، ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند.
خدایا، چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن.
خدایا، مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن.
تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بستهکردن چیزمیزها بود. میز تلویزیون را باز میکردم و با پیچگوشتی میافتادم به جانش. ضبط صوت را باز میکردم و نگاه میکردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابیتری شدم. بیشتر میخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همین دیگر دستطلا نبودم. برای همین وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفهوفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی سر کتابهام، که حالا چه کار کنم. هردفعه خیلی خسته و عصبی میشدم و یک کار نصفه و ناقصی برمیداشتم میبردم مدرسه تا فقط نمرهاش را بگیرم و هی بدوبیراه بود که بارِ همهچیز میکردم.
یکبار باید مداری درست میکردیم که یکجوری بشود که یک لامپی را روشن کند. نشستم پای کارش و نشد که نشد. کلافه شدم. عصبی و بیچاره نشستم، همهاش را پرت کردم یک گوشه و نشستم به زارزدن.
مامان رفته بود خرید. وقتی برگشت خانه و دید مثل چی زار میزنم پای چراغِ خاموشم، خندهاش گرفت. برگشت گفت خنگِ خدا بردار برو پیشِ عمو خب. عمو بلد است چطور چراغ را روشن کند. از وقتی دست راست و چپش را شناخته، سیم و کلیدهای گرهخورده باز کرده عمو.
صورتم را پاک کردم، خنزرپنزرهایم را برداشتم و رفتم پایین پیش عمو. حرف نزدم. هیچی نگفتم. فقط کلافگیام را نشانش دادم و کتاب حرفهوفن را. لپم را کشید، لبخند زد، گفت غصه نخور. کاری ندارد که. همچه جمعش کنم برات.
نشستم یک گوشه و عمو شروع کرد به سرهمکردم سیمهای مدار. هر مرحلهاش را هم توضیح میداد که یاد بگیرم چطور کار میکند و اگر معلم چیزی پرسید نابلد نباشم. بعد تمام شد و یک کلید قشنگ هم برایش گذاشت. گفت کلید را بزن. زدم. و چراغ روشن شد. قلبم روشن شد.
رفتم مدرسه. قشنگترین مدار مال من بود. گرفتمش بالا، سرم را هم. به بچهها گفتم عموم درستش کرده.
عموها هستند که قلب آدم را قرص کنند. میدانید؟ عموها هستند که وقتی همهی سیمهای قلبت گرفت، لپت را بکشند، دستت را بگیرند و چراغانیات کنند. عموها هستند که وقتی بابا سفر بود، یکهو بیچاره و تنهای تنها نمانی.
عموها نباید بروند. عموها حق ندارند بروند. وقتی میدانی بابا هم قرار است برود سفر، وقتی میدانی بابا هم قرار است برود بالای نیزه، عمو نباید برود. حتی اگر رفته باشند تا قلب تو را چراغانی کنند. آب میخواهی چه کار. سیم و مدار میخواهی چه کار. زندگی میخواهی چه کار. وقتی توی قلبت یک عالمه جوجهی بیپناه از ترس بالا و پایین میپرند، از تشنگی بمیری هم مهم نیست. عمو باید باشد. عمو باید صدایش را ببرد بالا، علمش را ببرد بالا، شمشیرش را ببر بالا، خیمه را سرپا نگه دارد و هرکسی که خواست بیاید جلو را بفرستد پی کارش.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
مرا نگذار و برو. ما را نگذار و برو. تشنهایم؟ به درک. همهچیزمان رفته؟ به درک. دشمن رسیده یک قدمی؟ به درک. تو بمانی مهم نیست. تو بمانی هیچ چیز مهم نیست. تو بمانی همهی سیمهای گرهخوردهی ما وا میشود. تو بمانی همهی چراغهای ما روشن میماند.
نرو. پشت ما را نشکن. پشت بابا را نشکن.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
بسم رب
این فصل مشترک خیلی از انسانهاست:
نوزاد بودم که توی بغل مادرم رفتم به جایی که میگفتند اسمش هیئت است. یک نفر آنجا بود که یک چیزهایی را میخواند و اشک مامان را در میآورد. اشکهای مامان قطره قطره میریخت روی قنداق تن من. هم کیف میداد و گرمم میکرد، هم میخواستم بروم آن کسی که اشک مامان را درآورده بزنم. یککم که بزرگتر شدم، فهمیدم آن آقاهه دارد یک قصه تعریف میکند. یک قصهی تکراری که هی هرسال تعریفش میکند. یک قصهی واقعاً راستکی غمگین. خیلی سردرنمیآوردم اما. بعد بزرگترتر شدم. رفتم پیش مامان که من خجالت میکشم با این بولیز و شلوار بروم آنجا. من هم از اینها که تو سرت میکنی میخواهم. راست راستش قصه این بود که وقتی میدیدم همه موقع تعریفکردن قصه، گریه میکنند و چادرهایشان را میکشند روی صورتشان، خجالت میکشیدم. نمیتوانستم گریه کنم چون. میخواستم چادر داشته باشم تا من هم آن را بکشم روی صورتم و مثلنکی گریه کنم.
این فصل مشترک خیلی از کتابخوارهاست:
من دختربچهی تنهایی بودم. دختربچههای تنها خیالپرداز میشوند. همهشان. ردخور ندارد. یعنی من که تا به حال مثال استثنایی ندیدهام.
خیالپردازها، همیشه دارند قصه مینویسند. ذهنشان همیشه توی یک جهان دیگر است. هر قصهای که بخوانند، یک خانهی جدید به روی مخ هزاررنگشان باز میشود که گاهی به آن قدم بگذارند. بابا هم همیشه خوراک میداد به این مخ. یک عالمه کتاب میخرید و حتی به همه میگفت اگر خواستید برای نوا هدیه بخرید، برایش کتاب بیاورید. مامان هم همیشه وقتی میرفت کتابخانه، مینشست تا من بخش کودک را زیر و رو کنم و کولهام را از کتاب پرکنم و تا وقتی برسم به خانه، همه را بخوانم و مغزش را بخورم که دوباره برویم کتابخانه.
این فصل مشترک است:
دختر نوجوانی بودم که گم شده بود. خیلی گم. هزارتا گم. و نه فقط خودش گم، بلکه حافظهاش هم گم. حتی یادش نمیآمد قرار بوده برود کجا که حالا مسیر گم. کلمه گم. راه گم. دل گم. مخ گم. قصه گم. جهان گم. خالی. خالی. خالی. گم. گم. گم.
میدانید من میخواستم یک قصه پیدا کنم که همهی قصهها را توی خودش داشته باشد. اما فقط یک قصهی معمولی خیالاتی نباشد. قصهای باشد که همهی آدمهای توش قهرمان باشند. قصهای که من هم توی آن قهرمان باشم. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم. من عشق میخواستم. عشقی که پیدا نمیشد. یعنی بود. عشق به مامان بود، عشق به بابا بود، عشق به آبجی بود، عشق به گلها و درختها و دریاها بود، عشق به آسمان و ستارهها بود، از همین چیزهای دخترهای خیالپرداز دیگر. همهاش بود. اما هنوز جای چیزی در قلبم گم.
این فصل عشاق است:
یک روز رفتم نشستم آن گوشهی اتاق قصه. اتاق اشک. هیئت. روضه. مسجد. مصلی. آسمان. زمین. دریا. قابلمه. هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. رفتم نشستم یک گوشه. چادر را کشیدم روی صورتم که کسی نبیند صورتم خشک خشک است. چشمهایم را بستم و شنیدم. فقط شنیدم. صدای آقای قصهگو را شنیدم و تصویرهایش را کشیدم توی دلم. خودم را میانهی میدان دیدم. همهجا بودم. همهجا بودم. قلبم داشت منفجر میشد. مخم داشت آتش میگرفت. داشتم همهی همهی قصهها را یکجا توی یک قصه میدیدم. همهی همهی همه را. انگار ناگهان طوفانی آمده بود و درِ تمام خانههای دنیای مخم را میکوبید و باز میکرد. صدای تلق تلقی آمد. صدای فنجانهای چای که مغزم شرطی شده بود معنایش وقتِ رفتن است. چشمهایم را باز کردم. چادر را از روی صورتم نکشیدم که هیچکس نبیند صورتم خیس خیس است. چای را نوشیدم. گرمایش را بغل زدم و تا همهجا با خودم بردمش.
این فصل پایان است:
بعد از آن من هزارتا قصه خواندم. هزارتا فیلم دیدم. هزارتا آدم دیدم. همه را دوست داشتم. همه را خیال کردم. گاهی در آن میانه گرمای چای را گم. گاهی در دست باد گم. ولی وقتی همهجا تاریک تاریک شد، صدای تلق تلق چای آمد و من پیدا. قلب پیدا. عشق پیدا.
بعدها عاشقِ هرکسی که شدم، عاشق هر قصهای که شدم، یک نخش رسید به آن قصهی تکراریِ تازهی هرساله. فهمیدم حتی اگر زورو را دوست دارم، حتی اگر عاشق دامبلدورم، حتی اگر میمیرم برای یک آدم در یک گوشهی دنیا، صدقهسری همان قصه است. به خاطر این است که یک ذره مهربانی در قلبش هست که در قصهی شما دیدم. یکذره از خودگذشتگی در دلش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره حقطلبی در جانش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره، یک نقطه، یک خط کوچک است که در قصهی شما دیدم.
بعد از شما تمام قصهها تکراری شد. بعد از شما تمام قصهها آمدند که یک ذره بیشتر قصهی شما را تعریف کنند. بعد از شما تاریخ تکراری شد حتی. هر خطی از تاریخ آمد که بشود تکراری یکی از خطوط آن قصه. میشنوید آقا؟ میشنوید؟ نکند فکر کنید قصهای در جهان هست که من بیشتر از شما دوستش دارم. نکند فکر کنید یک تار موی شما را میدهم به یکی از آن داستانها. نکند فکر کنید حاضرم یک دقیقه نفسکشیدن در این سرزمینی که قصهی شما را روی قنداق تنم چکانده بدهم به هزارویک چیز دیگر. حرف زیاد میزنم. غر زیاد میزنم. گاهی حتی خیلی گم. گاهی حتی بدوبیراه. ولی. ولی. ولی. حتی همان وقتها هم نشستهام منتظر، که بیایید، دستم را بگیرید و من ناگهان پیدا. پیدا. پیدا.
فکر میکنم سبک زندگیِ آرامی که بینهایت شاد نگهم میدارد و شعارش این است که :وظیفهی تو نیست که دنیا را تغییر بدهی و فقط سعی کن زندگی کنی و خوب زندگی کنی و آدم بهتری باشی» را پیش ببرم و بیغم و اندوه زندگی کنم و تا ابدیت بنشینم پای کتابها و فیلمها و سریالها و شربتهایم. یا برخیزم و یک کاری کنم و بارها شکست بخورم و تنم زخم شود و کلی خستگی و بیچارگی به جان بخرم چون من با هدفی به این جهان آمدهام و باید تا آخرین ذرهی جانم برای آن آرمان بجنگم.» و بعد خسته و شاد و قدرتمند و مومن زندگی کنم.
نتیجهی هردوتاش شادی است. هرکدام یک شکل مختلف. تنها تفاوتها این است که اولی بیشتر بر خود تمرکز دارد و دومی بر جهان. اولی بر شادمانیِ دل به دلِ دل دادن استوار است و دومی بر شادمانی پاگذاشتن بر آن. اولی تمام مدت مثل آبنباتخوردن است و دومی مستم جانکندن.
و فکر میکنم ممکن است من بمیرم درحالی که هیچکدام از این راهها را انتخاب نکردهام و فقط نشستهام فکر کردهام کدام را انتخاب کنم چون همیشه دیگری مرا به سمت خود خوانده.
اینها از عوارض این است که آدمِ ضعیفالنفسِ حزب بادی باشید که همزمان کتاب زندگی چمران را میخواند با یک رمان خارجی رنگی پنگی.
درباره این سایت