فکر میکنم سبک زندگیِ آرامی که بینهایت شاد نگهم میدارد و شعارش این است که :وظیفهی تو نیست که دنیا را تغییر بدهی و فقط سعی کن زندگی کنی و خوب زندگی کنی و آدم بهتری باشی» را پیش ببرم و بیغم و اندوه زندگی کنم و تا ابدیت بنشینم پای کتابها و فیلمها و سریالها و شربتهایم. یا برخیزم و یک کاری کنم و بارها شکست بخورم و تنم زخم شود و کلی خستگی و بیچارگی به جان بخرم چون من با هدفی به این جهان آمدهام و باید تا آخرین ذرهی جانم برای آن آرمان بجنگم.» و بعد خسته و شاد و قدرتمند و مومن زندگی کنم.
نتیجهی هردوتاش شادی است. هرکدام یک شکل مختلف. تنها تفاوتها این است که اولی بیشتر بر خود تمرکز دارد و دومی بر جهان. اولی بر شادمانیِ دل به دلِ دل دادن استوار است و دومی بر شادمانی پاگذاشتن بر آن. اولی تمام مدت مثل آبنباتخوردن است و دومی مستم جانکندن.
و فکر میکنم ممکن است من بمیرم درحالی که هیچکدام از این راهها را انتخاب نکردهام و فقط نشستهام فکر کردهام کدام را انتخاب کنم چون همیشه دیگری مرا به سمت خود خوانده.
اینها از عوارض این است که آدمِ ضعیفالنفسِ حزب بادی باشید که همزمان کتاب زندگی چمران را میخواند با یک رمان خارجی رنگی پنگی.
درباره این سایت