مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرده. به چراغی که خاموش شده. به قلبی که سوسو نمیزند.
یک ,توی ,میکند ,میچرخد ,برمیگردد ,چیزی ,برمیگردد و ,دفتر را ,خود را ,را در ,چیزی به ,نوشته یکهو میماند
میرود توی آینه زل میزند به صورتِ چروکش. بلند میشود. چادر به سر میکشد و میرود توی تاریکیِ خیابان. نورِ سبزِ خانهی کوچکِ رفقای قدیمش را از دور میبیند. راه کج میکند. میرود جلو. صدای اذان بلند است. بادِ داغِ تابستانی میگیرد به پرِ چادرش.
بادِ داغِ جنوب میگیرد به پرِ چادرش. دلتنگی رسیده به مغز استخوان. از شبِ قبل تا الان که روز را کنارِ چمران غروب کرده، یک چیزی را گم کرده انگار. یک خطی از دفترِ قلبش پاک شده. یک خطِ مهم. اذان را به جماعت میخواند. میگویند نیم ساعتی وقت دارید برای خودتان. میرود توی حیاط میچرخد. چشمش میخورد به پلهها. قدمهایش ناخودآگاه میروند به آن سمت. تاریک. بیچاره. بیچیز. جیبش خالی. خیالش خالی. دستش خالی. فکر میکند که دیگر هیچچیز برایش نمانده. میرود بالا، توی اتاقِ کوچک چمران که در و دیوارش را از کلماتِ او نقش بستهاند سرتاسر. چشمش میپیچد به جملات و میخواند. حتی نمیفهمد چه نوشته. یکهو میماند روی یک خط. برمیگردد و از نو میخواندش. برمیگردد و از نو میخواندش. هنوز هم نمیداند چه نوشته. میرود بیرون. میرود لبهی پشتبام میایستد. ذکر میگیرد از زبانِ چمران، به کلمهای از چمران که حتی مطمئن نیست همان چیزی است که آنجا نوشته بودند: خدایا مرا ببخش که خود را در برابرِ تو چیزی به حساب آوردهام. خدایا مرا ببخش که خود را در برابرِ تو چیزی به حساب آوردهام.» دفترش ورق میخورد روی صفحهی ناتمام. روی خطِ گمشده حک میکند کلمات را. خدایا مرا ببخش که خود را در برابر تو چیزی به حساب آوردهام. دفتر را میبندد. تا به تا نفس میکشد. دفتر را برمیدارد و میگذارد توی زیباترین قفسه. نفسش جا میآید.
نفسش توی سینه حبس میماند. بلند میشود و میگردد دنبالِ دفترِ گمشده. کتاب را از قفسهی زیبا و دکوریِ خانه، از میانِ بقیهی کریستالها و کاسه بشقابهای بلورین برمیدارد. فوت میکند و یک عالم خاک میپرد توی حلقش. سرفه میکند. دفتر را باز میکند. ورق میزند. یک صفحه از میانهاش گم شده. تا به تا نفس میکشد. به ناله میافتد. میچرخد سمتِ نورِ سبز. میچرخد سمتِ سنگِ سرخ. میچرخد سمتِ پنج تا از پسرهای دیگرِ روحالله. میچرخد سمتِ چندتا از برادرهای چمران. دفتر را میگذارد پیش رو. میخواهد که برگردد. که گورش را کم کند و برود. صدای خشخش بلند میشود. باد صفحههای دفتر را ورق میزند. دانه دانه. با احتیاط. کاغذهابش زرد شدهاند. پوسیدهاند انگار. بعد توی صفحهای میماند. دست میکشد روی صورتش. چشمهایش را پاک میکند. صفحه سفید است و تازه، اما بوی کهنگی میدهد. عطرش به قدمتِ آدم برمیگردد. میگردد پی عینک. بر میدارد و میگذاردش روی چشم. از بالا تا پایین میخواند. هزار جملهی مختلف است به هزار دستخط. شاید به صدهزار. شاید به ده صد هزار. اصلاً این عدد است؟ چشمش میپیچد به جملات و میخواند. حتی نمیفهمد چه نوشته. یکهو میماند روی یک خط. برمیگردد و از نو میخواندش. برمیگردد و از نو میخواندش. هنوز هم نمیداند چه نوشته. برمیگردد. قدم برمیدارد به سمتِ خانه. ذکر میگیرد از زبانِ بشر علیه السلام به کلمهای از او که حتی مطمئن نیست همان چیزی است که نوشته: خدایا مرا ببخش که خود را در برابرِ تو چیزی به حساب آوردهام.»
پ.ن: یاد آقاجانم افتادم یکهو. بعد دو سه سال بیخبر آمد. اگر شد یک صلوات برای همهی آنهایی که همجهانِ آقاجانم شدهاند بفرستید.
درباره این سایت